«دیگر تصمیمم را گرفتهام. فردا حتما مثل مامان و بابا روزهام را کامل میگیرم. روزهی کلهگنجشکی برای گنجشکها خوب است، نه من که اینقدر زورم زیاد شده و بزرگم.
مگر من دیروز با یک کم قدبلندی پارچ آب را خودم از کابینت برنداشتم و برای سفرهی افطار پر نکردم؟! مگر وقتی مامان گفت بند کفشم را ببندم، خودم نبستم؟! پس چرا مامان همهاش میگوید حالا صبر کن بزرگتر شوی و به سن تکلیف برسی، بعد روزهی کامل هم میگیری؟!»
با همین فکرها کمکم خوابم برد و با صدای مناجات سحر که از رادیوی بابا پخش میشد و قاشقهایی که به ظرفهای چینی میخوردند از خواب پریدم. تندی از جا بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. مامان و بابا سر میز نشسته بودند و سحری میخوردند.
مامان مرا که دید، لبخندی زد و گفت: «بیا پسرم، سحریات را بخور که تا اذان ظهر نمیتوانی چیزی بخوری. چند مرتبه صدایت کردم، اما بیدار نشدی.»
آرام کنار بابا پشت میز نشستم و با اینکه سیر بودم، کمی سالاد کنار عدسپلوی داخل بشقابم ریختم و شروع به خوردن کردم.
بابا با لبخند دستی به پشتم کشید و گفت: «قربان پسرم بشوم که روزههایش را مرتب میگیرد!»
از ترس رسیدن وقت اذان، تندتند غذا میخوردم و چیزی نگفتم. بعد هم بهزور یک لیوان آب خوردم و از سر میز بلند شدم.
صدای اذان که بلند شد، همراه بابا نمازم را خواندم و سریع رفتم توی تختم تا بخوابم. آخر، از خاله پریسا شنیده بودم که خواب روزهدار عبادت است.
حدود ساعت ۱۰ صبح از خواب بیدار شدم و پس از شستن دست و صورتم، بدوبدو پای یخچال رفتم و یک تکه حلواشکری برداشتم و توی دهنم گذاشتم تا زود به کارتونم برسم. سرم را که برگرداندم، از نگاه متعجب مامان یادم آمد که روزه بودم و ....
اشک از چشمهایم سرازیر شد. همانجا روی زمین نشستم و از خجالت، صورتم را بین زانوهایم پنهان کردم. مامان به طرفم آمد و مرا بغل کرد. بعد همانطور که نوازشم میکرد گفت: «پسر قشنگم، چرا گریه میکنی؟ طوری نشده که!»
هقهقکنان گفتم: «میخواستم امروز مثل شما روزهی کامل بگیرم، اما الان حتی همان کلهگنجشکی هم باطل شد. کاش میتوانستم هرچه خوردهام بالا بیاورم!»
مامان خندهی ریزی کرد و گفت: «پسرم، عسلم، روزهی شما که باطل نشده، اما اگر چیزی را که خوردهای بالا بیاوری حتما باطل میشود.»
با بغض و تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: «عزیز مامان، چون فراموش کرده بودی روزه هستی و بهعمد چیزی نخوردهای، روزهات باطل نشده است، اما اگر کاری را که گفتی انجام دهی، روزهات باطل است.»
حالا برو دهانت را بشوی و تلاش کن تا هر وقت توانستی روزهات را نگه داری. از خوشحالی بالا و پایین پریدم. مامان را بوسیدم و قول دادم تا اذان مغرب دیگر چیزی نخورم.